تقریباً اواخر پاییز بود... هوا ابری وبارونی شده بود و داشتم از راه دانشگاه میومدم خونه ساعت هم 8 شب بود، منم داشتمبه خودم می گفتم که «یعنی این استاد باید حالش بد هم باشه توی دانشگاه به ما درسبده؟ اونم این وقت شب...در هرحال الان دیگه کلاس ها تموم شده...» در این فکر هابودم که دیدم
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
پیوندهای روزانه
آمار سایت