loading...
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ شهـرآرزوها Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
م.ه بازدید : 106 سه شنبه 10 مرداد 1391 نظرات (0)

داستانی که می خوانید؛ تلفیقی ازواقعیت،احساساتم و تخیّلاتم و به زبان محاوره ای هست چراکه راستش رو بخواید فقطداستان نیست! خودتان متوجه حرف من خواهید شد! (این داستان تخیلی هست و در اصل من الان آلمانم اما این داستان مثلاً توی شمال ایران هست!)

داستانی که می خوانید؛ تلفیقی از واقعییت،احساساتم و تخیّلاتم و بهزبان محاوره ای هست چراکه راستش رو بخواید فقط داستان نیست! خودتان متوجه حرف منخواهید شد!

پیش خونه ما یه آپارتمانیهست که همسایه ما طبقه دومش رو داده بود اجاره... چون اینجا شمال هست و مسافرزیاده و حتی برای چند روز هم شده یه خونه رو رهن یا اجاره می کنن تا زندگی رو بهخوشی بگذرونن! باید بگم واژه مسافر خونه برای اون بهتر هست؛ مسافری که خونه روبرای چند روز اجاره گرفته بود یه خانواده سه نفری با فرهنگ و پولداری بودن این رواز گفته های همسایه های دور و نزدیک شنیدم. یه روز که از توی کوچه داشته رد میشدم؛دیدم که پدر اون خانواده با یه ماشین مدل بالا که اسمش پورشهپانامرا بود داشت می رفت بیرون؛ قیمت این ماشینه سال پیش قبل ازبالا رفتن قیمت هابود چهارصد میلیون تومان! من اولش شک کردم که فامیل همسایه مون نباشه اما بعد دیدمچون زنگ طبقه دوم رو زده بود،مسافر هست! تعجب کردم که چرا اینا اینجا ویلاندارن... شایدم دارن...اصلاً به من چه... بگذریم من هم رفتم خونه خودمون و ازاونجایی که تنها و تک فرزندم گفتم که تنهایی سر خودم رو گرم کنم برای همین رفتم تاکتاب بخونم. چند ساعت که گذشت صدای اذان داشت همه جا رو فرا می گرفت آخه می دونین،خونه ما بین سه تا مسجد هست و هر سه هم بیشتر وقت ها بانگ اذانشون قدیمیه یعنیبرای خیلی وقت پیش هاست یه جورایی به من حس نوستالژی میده! یه حسی که توصیفش بهسختی توصیف حس اندوه و غم هست، رفتم جلوی پنجره،صدای اذان هم سه بار پشت سر هم اکومی شد...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1064
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 47
  • تعداد اعضا : 7
  • آی پی امروز : 104
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 328
  • باردید دیروز : 19
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 662
  • بازدید ماه : 662
  • بازدید سال : 9,367
  • بازدید کلی : 222,834